ازدواج
دیروز یکی از دوستای قدیمیم دیدم این اخرین باری بود که دستش رو در حالی که مجرد هست میگرفتم چون قراره ازدواج کنه ،خیلی دلم براش تنگ میشه امیدوارم بهترین ها نصیبش بشه .
من و زهرا هم دیشب توی خلوت خوابگاه راجع به ازدواج حرف میزدیم ،و هرچی بیشتر حرف میزدیم به نتایج وحشتناک تری میرسیدیم .
انگار یه ترس عجیب از ازدواج توی وجودم رخنه کرده دیدن دنیای اطراف باعث شده که دیدم نسبت به این موضوع خیلی خراب شه به طوری که نه من نه زهرا دیگ حاضر نیستیم هیچ وقت ازدواج کنیم.
درسته خیلی لحظه های خوبی هم میتونه توی ازدواج باشه ولی حس میکنم ریسکش انقدر بالاست که این تنهایی رو با تمام وجودم میپذیرم .
یه تخت یه نفره بهتر از یه تخت دونفرس که هر دفعه یه نفر روش بخوابه.
قبل از این خیلی دوست داشتم کسی توی زندگیم باشه و دستاش رو بگیرم و لحظات زیبایی رو با هم داشته باشیم اما انگار الان تنهایی برام قشنگ ترین حس دنیاست .
زنا نسبت به مردا بی اعتماد شدن